آستان مطهر امامزاده سیدعبدالله



خوبی ها را یاد کنیم

 

روزی کفاشی در حال تعمیر کفشی بود ناگهان سوزن کفاشی در انگشتش فرو رفت از شدت درد فریادی زد سوزن را چند متر دور تر پرت کرد . مردی حکیم که از ان مسیر عبور می کرد ماجرا را دید سوزن را اورد به کفاش تحویل داد و شعری را زمزمه کرد  .

درختی که پیوسته بارش خوری
 تحمل کن انگه که خارش خوری

این سوزن منبع درامد توست این همه فایده حاصل کردی یک روز که از ان دردی برایت امد ان را دور می اندازی !  

درس اخلاقی اینکه اگر از کسی یا وسیله ای رنجشی امد بیاد اوریم خوبی های که از جانب ان شخص یا فوایدی که از ان حیوان وسیله یا درخت در طول ایام به ما رسیده ,
ان وقت تحمل ان رنجش اسان تر می شود .

 


به او اعتماد کن

 

مردی ثروتمند وجود داشت که همیشه پر از اضطراب و دلواپسی بود  . با اینکه از همه ثروتهای دنیا بهره مند بود ، هیچ گاه شاد نبود .  او خدمتکاری داشت که ایمان در درونش موج می زد . روزی خدمتکار وقتی دید مرد تا حد مرگ نگران است به او گفت : ارباب ! آیا حقیقت دارد که خداوند پیش از به دنیا آمدن شما جهان را اداره می کرد؟! او پاسخ داد : بله . خدمتکار پرسید : آیا درست است که خداوند پس از آنکه شما دنیا را ترک کردید آن را همچنان اداره خواهد کرد؟ ارباب دوباره پاسخ داد : بله . خدمتکارگفت :
پس چطور است به خدا اجازه بدهید وقتی شما در این دنیا هستید او آن را اداره کند ؟  به او اعتماد کن ، وقتی تردیدهای تیره به تو هجوم می آورند . به او اعتماد کن ، وقتی که نیرویت کم است . به او اعتماد کن ، زیرا وقتی به سادگی به او اعتماد کنی ؛ اعتمادت قوی ترین چیزها خواهد بود.


حسناتی که قبول نمی شود

 

 پیامبر اکرم صلّی الله علیه و آله فرمودند :  گروهی روز قیامت وارد صحرای م می شوند در حالی که حسنات و کارهای نیکی به بزرگی کوه ها دارند،

 اما خداوند حسنات ایشان را همچون ذرات غبار در هوا پراکنده می سازد، سپس فرمان می دهد آنها را به آتش دوزخ اندازند. سلمان عرض کرد: یا رسول الله! آنها را برای ما توصیف نما.

فرمود: آنها کسانی هستند که  روزه می گرفتند ، نماز می خواندند و شب زنده داری می کردند اما هنگامی که به حرامی دست می یافتند بر آن هجوم می بردند .

 


 باد آورده را باد می برد

 

در زمان "سلطنت خسرو پرویز" بین ایران و روم جنگ شد و در این جنگ ایرانیها پیروز شدند و قسطنطنیه که پایتخت روم بود بمحاصره ی ارتش ایران در آمد و "سقوط" آن نزدیک شد . "مردم رم" فردی را به نام "هرقل" به پادشاهی برگزیدند .

هرقل چون "پایتخت را در خطر می دید " دستور داد که "خزائن جواهرات" روم را در "چهار کشتی بزرگ" نهادند تا از راه دریا به "اسکندریه" منتقل سازند تا چنانچه پایتخت سقوط کند ،‌ "گنجینه ی روم" بدست ایرانیان نیافتد .

اینکار را هم کردند . ولی کشتیها هنوز مقداری در مدیترانه نرفته بودند که ناگهان "باد مخالف وزید" و چون کشتیها در آن زمان با باد حرکت می کردند، هرچه "ملاحان تلاش کردند" نتوانستند کشتیها را به سمت اسکندریه حرکت دهند و کشتی ها به "سمت ساحل شرقی مدیترانه" که در "تصرف ایرانیان بود" در آمد .

ایرانیان خوشحال شدند و خزائن را به تیسفون پایتخت ساسانی فرستادند .

خسرو پرویز خوشحال شد و چون این "گنج در اثر تغییر مسیر باد بدست ایرانیان افتاده بود،" خسرو پرویز آنرا  " گنج باد آورده "  نام نهاد.

 از آنروز به بعد هرگاه ثروت و مالی بدون زحمت نصیب کسی شود، آن را بادآورده می گویند.


ﺳﻨ ﻭﺟﻮﺩ ﻣﺎ ﺪﺍﻡ ﺍﺳﺖ

 

ﻭﻗﺘﻲ ﻧﺎﻧﻮﺍ ﺧﻤﺮ ﻧﺎﻥ ﺳﻨ ﺭﺍ ﻬﻦ ﻣ ﻨﺪ ﻭ ﺩﺭﻭﻥ ﺗﻨﻮﺭ ﻣ ﺬﺍﺭﺩ ﺭﺍ ﺩﻳﺪی ﻛﻪ ﻪ ﺍﺗﻔﺎﻗ ﻣ ﺍﻓﺘﺪ ؟ ﺧﻤﺮ ﺑﻪ ﺳﻨﻬﺎ ﻣ ﺴﺒﺪ ﺍﻣﺎ ﻧﺎﻥ ﻫﺮﻪ ﺨﺘﻪ ﺗﺮ ﻣ ﺷﻮﺩ ﺍﺯ ﺳﻨﻬﺎ ﺟﺪﺍ ﻣﺷﻮﺩ . ﺣﺎﺖ ﺁﺩﻡ ﻫﺎ ﻫﻤﻦ ﺍﺳت . ﺳﺨﺘﻬﺎ ﺍﻦ ﺩﻧﺎ ﺣﺮﺍﺭﺕ ﺗﻨﻮﺭ ﺍﺳﺖ ﻭ ﺍﻦ ﺳﺨﺘ ﻫﺎﺳﺖ ﻪ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﺭﺍ ﺨﺘﻪ ﺗﺮ ﻣ ﻨﻨﺪ ﻭ ﻫﺮ ﻪ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﺨﺘﻪ ﺗﺮ ﻣ ﺷﻮﺩ ﺳﻨ ﻤﺘﺮ ﺑﺨﻮﺩ ﻣﺮﺩ . ﺳﻨﻬﺎ ﺗﻌﻠﻘﺎﺕ ﺩﻧﺎ ﻫﺴﺘﻨﺪ . ﻣﺎﺷﻦ ﻣﻦ . ﺧﺎﻧﻪ ی ﻣﻦ  . ﻣﻦ ﻣﻦ . ﺁﻧﻮﻗﺖ ﻪ ﻗﺮﺍﺭ ﺍﺳﺖ ﻧﺎﻥ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺗﻨﻮﺭ ﺧﺎﺭﺝ ﻨﻨﺪ ﺳﻨﻬﺎ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺁﻥ ﻣ ﺮﻧﺪ . ﺧﻮﺷﺎ ﺑﻪ ﺣﺎﻝ ﺁﻧﻪ ﺩﺭ ﺗﻨﻮﺭ ﺩﻧﺎ  ﺁﻧﻘﺪﺭ ﺨﺘﻪ می ﺸﻮند  ﻪ ﺑﻪ ﻫ ﺳﻨ ﻧﻤ چسبند . ﻣﺎ ﺩﺭ ﺯﻧﺪ ﺑﻪ ﻪ ﺴﺒﺪﻩ ﺍﻢ ؟

ﺳﻨ ﻭﺟﻮﺩ ﻣﺎ ﺪﺍﻡ ﺍﺳﺖ


مسخره کردن بهلول


 

شخص ثروتمندی خواست بهلول را در میان جمعی به مسخره بگیرد . به بهلول گفت : هیچ شباهتی بین من و تو هست ؟ بهلول گفت : البته که هست . مرد ثروتمند گفت : چه چیز ما به همدیگر شبیه است ؟ بهلول جواب داد : دو چیز ما شبیه یکدیگر است ، یکی جیب من و کله تو که هر دو خالی است و دیگری جیب تو و کله من که هر دو پر هستن


کاش سرباز باشیم، نه سربار.

 

صعصَعِه از یاران فوق العاده امام علی (علیه السلام) بود . لحظات آخر عمر حضرت، اومد دم در اتاق ، بلکه بتونه عیادتی کنه ، اما شرایط رو مناسب ندید. به همین خاطر به کسی که اونجا در اتاق رفت و آمد می کرد ؛ گفت : سلام منو به آقا برسونید {و پیغامی هم گذاشت} پیغامش که به امام{ع} رسید ، ایشون فرمودند : از طرف من به صعصعه بگویید :

خدا تو رو رحمت کنه ، تو خوب یاری بودی ؛ کم توقع ، کم خرج ، بی منّت . امـا پُرکار ، صبور، مجاهد، فداکار. صعصعه جان! ممنونم؛ سرباز بودی، نه سربار.

منبع: بحار الانوار، ج۴۲، ص۲۴۳

ای منتظران ! …  آیا امام زمان{عج} ، هم به ما چنین می ‌گوید ؟


ارزش یک ریالِ معلم!

 

آقای ناصری فرد، یک میلیاردر ایرانی است . او بزرگ ترین نخلستان خصوصی جهان را که در آن بیش از 200000 نخل وجود دارد ، وقف خیریه کرده و از خرماهای این نخلستان است که در افطاری ماه رمضان از تمام بوشهری ها پذیرایی می شود . او داستان جالبی از زمانی که در فقر زندگی کرده است ، بازگو می کند . او می گوید : من در خانواده ای بسیار فقیر زندگی می کردم ؛ به حدی که هنگامی از بچه های مدرسه خواستند که برای رفتن به اردو یک ریال بیاورند ، خانواده ام به رغم گریه های شدید من از پرداخت آن عاجز ماندند .
یک روز قبل از اردو در کلاس به یک سوال درست جواب دادم و معلم من که برازجانی بود ، به عنوان جایزه به من یک ریال داد و از بچه ها خواست برایم کف بزنند . غم وغصه من تبدیل به شادی شد و به سرعت با همان یک ریال در اردوی مدرسه ثبت نام کردم . دوران مدرسه تمام شد و من بزرگ شدم و وارد زندگی و کسب و کار شدم و به فضل پروردگار ثروت زیادی به دست آوردم و بخشی از آن را وارد اعمال خیریه کردم . در این زمان به یاد آن معلم برازجانی افتادم و با خود فکر می کردم که آیا آن یک ریالی که به من داد ، صدقه بود یا جایزه ؟
 به جواب این سوال نرسیدم و با خود گفتم نیتش هر چه بود ، من را خیلی خوشحال کرد و باعث شد دیگر دانش آموزان هم نفهمند که دلیل واقعی دادن آن یک ریال چه بود . تصمیم گرفتم که او را پیدا کنم و پس از جستجوی زیاد او را یافتم . در حالی که در زندگیِ  سختی به سر می برد و قصد داشت که از آن مکان کوچ کند . بعد از سلام و احوال پرسی به او گفتم : استاد عزیز ، تو دِین بزرگی به گردن من داری . او گفت : اصلا به گردن کسی دِینی ندارم . من داستان کودکی خود را برایش بازگو نمودم و او به سختی به یاد آورد و خندید  و گفت : لابد آمده ای که آن یک ریال را پس بدهی . من گفتم : آری ! با اصرار زیاد او را سوار بر ماشین خود نموده و به سمت یکی از ویلا هایم حرکت کردم . هنگامی که به ویلا رسیدم ، به استادم گفتم : استاد ، این ویلا و این ماشین را باید به جزای آن یک ریال از من قبول کنی و مادام العمر حقوق ماهیانه ای نزد من داری .
استاد خیلی شگفت زده شد و گفت : اما این خیلی زیاد است . من گفتم: به اندازه آن شادی و سروری که در کودکی در دل من انداختی ، نیست . من هنوز هم لذت آن شادی را در درونِ خود احساس می کنم .


نقش معلم در انسان سازی


در قرن گذشته، سنگاپور دچار فلاکت و بدبختى بود ، فقر، بیمارى، فساد و جرم و جنایت بیداد میکرد ، مناصب دولتى به کسانى که بالاترین قیمت ها را پیشنهاد میکردند فروخته میشد.پلیس، دخترکان را براى روسپى گرى مى ربود و درآمد سارقان و خودفروشان را با آنان تقسیم میکرد.فرماندهان ارتش، زمین ها و برنج زارها را احتکار کرده بودندقضات، احکام خود را میفروختند. همه میگفتند اصلاحات ناممکن است ؛ اما من به معلمان روى آوردم ؛ آنان در فلاکت بودند ! به آن ها بالاترین حقوق ها را پرداختم و به ایشان گفتم : من موسسات دولتى را مى سازم و شما براى من انسان بسازید. و اینگونه بود که سنگاپور به کشورى متمدن و قدرتمند تبدیل شد

لى کى وان یو   بنیان گذار سنگاپور جدید



عبادت بدون ولایت ارزش ندارد



روزی قنبر به همراه امام علی(علیه السلام ) وارد مسجد کوفه شد. در این هنگام مردی مشغول نماز بوده بسیار نیکو نماز میخواند. قنبر به مولی گفت: من مردی را ندیدم که از او زیباتر نماز بخواند! حضرت فرمود: قنبر! عبادت با ولایت ما ارزش دارد اگر کسی هزار سال عبادت داشته باشد اما از نعمت ولایت ما بی بهره باشد عبادت او دارای ذره ای ارزش نیست.


 بحارالانوار، ج5، ص160


ﻘﺪﺭ ﺮﻢ ﺍﺳﺖ ﺮﻭﺭﺩﺎﺭﻡ


 ﻣﺮﺩ ﺩﺭ ﺳﻦ ٧٠ ﺳﺎﻟ ﺩﺎﺭ ﺑﻤﺎﺭ ﺩﺭ ﺸﻤﺎﻧﺶ ﺷﺪ ﻪ ﻣﺪﺕ ﻨﺪ ﺭﻭﺯ ﻗﺎﺩﺭ ﺑﻪ ﺩﺪﻥ ﻧﺒﻮﺩ . ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﻣﺮﺍﺟﻌﻪ ﺑﻪ ﺩﺘﺮ ﻭ ﻣﺼﺮﻑ ﺩارو ، ﺩﺘﺮ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺸﻨﻬﺎﺩ ﻋﻤﻞ ﺟﺮﺍﺣ ﺩﺍﺩ و ﻣﺮﺩ ﻣﻮﺍﻓﻘﺖ ﺮﺩ . ﻫﻨﺎﻡ ﻣﺮﺧﺺ ﺷﺪﻥ ﺍﺯ بیمارستان ، برگ تسویه حساب ﺭﺍ به پیرمرد ﺩﺍﺩن تا هزینه ی جراحی را بپردازد . پیرﻣﺮﺩ همینکه برگه را گرفت ؛ ﺷﺮﻭﻉ ﺮﺩ ﺑﻪ ﺮﻪ ﺮﺩﻥ ﺑﻪ ﺍﻭ ﻔتن ﻣﺎ ﻣﺘﻮﺍﻧﻢ ﺑﻪ ﺗﻮ ﺗﺨﻔﻒ ﺑﺪﻫﻢ ﻭﻟ ﻣﺮﺩ ﻫﻤﻨﺎﻥ ﺮﻪ ﻣﺮﺩ . ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﻔتن ﻣﺘﻮﺍﻧﻢ ﻣﺨﺎﺭﺝ ﺭﺍ ﻗﺴﻄ بگیریم . ﻭﻟ ﻣﺮﺩ ﺮﻪ ﺍﺵ ﺷﺪﺪﺗﺮ ﺷﺪ .  ﻣﺘﻌﺠﺐ ﺷﺪن . گفتﺪﺭﺟﺎﻥ ﻪ ﺰ تو را ﺑﻪ ﺮﻪ ﻣ ﺍﻧﺪﺍﺯﺩ . نمیتوانی هزینه را ﺑﺮﺩﺍﺯ ؟  ﺮﻣﺮﺩ ﻔﺖ : ﻧﻪ ﺍﻦ ﺰ ﻧﺴﺖ ﻪ ﻣﺮﺍ ﺑﻪ ﺮﻪ ﻣ ﺍﻧﺪﺍﺯﺩ ﺑﻠﻪ ﺍﻨﺴﺖ ﻪ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ٧٠ ﺳﺎﻝ به من ﻧﻌﻤﺖ ﺑﻨﺎ ﺭﺍ ﻋﻄﺎ ﺮﺩ ﻭ ﻫ برگه تسویه حسابی ﺩﺭ ﻣﻘﺎﺑﻠﺶ ﺑﺮﺍﻢ ﻧﻔﺮﺳﺘﺎﺩ .


 ﻘﺪﺭ ﺮﻢ ﺍﺳﺖ ﺮﻭﺭﺩﺎﺭﻡ ﻪ ﺑﻬﺘﺮﻦ ﻧﻌﻤﺎﺕ ﺭﺍ به ﻣﺎ ﺍﺭﺯﺍﻧ داده ﻭ ﺩﺭ ﻣﻘﺎﺑﻠﺶ ﻫ ﺰ ﻧﻤﺨﻮﺍﻫﺪ جز اینکه با او باشیم .ﻭﻟ ﺑﺎﺯ ﻫﻢ ﻣﺎ ﻗﺪﺭ ﺁﻥ ﻧﻌﻤﺎﺕ ﺭﺍ ﻧﻤﺪﺍﻧﻢ ﻭ ﺷﺮﺵ ﺭﺍ به جا نمی آوریم ﺗﺎ ﺍﻨﻪ ﺁﻥ ﻧﻌﻤﺖ ﺭﺍ از دست بدهیم .

شراب شوق می نوشم به گرد یار می گردم
سخن مستانه می گویم ولی هشیارمی گردم

                                                   گهی خندم،
                                                              گهی گریم،
                                                                      گهی افتم
                                                                              گهی خیزم

                                    مسیحادر دلم پیداومن بیمار می گردم.!!


ستارالعیوب!


عباسقلی خان فرد ثروتمند و در عین حال خیّری بود که در مشهد بازار معروفی داشت. مسجد مدرسه، آب انبار ، پل و دارالایتام و اقدامات خیریه دیگری هم از این دست داشته است . به او خبر داده بودند در حوزه علمیه‌ای که با پول او ساخته شده ، طلبه‌ای شراب می‌خورد !

ناگهان همهمه‌ای در مدرسه پیچید . طلاب صدا می‌زدند حاج عباسقلی است که به مدرسه وارد شده . در این وقت روز چه کار دارد ؟ از بازار به مدرسه آمده است ! عباسقلی خان یکسره به حجره‌ی من آمد و بقیه همراهان هم دنبالش . داخل حجره همه نشستند . ناگهان عباسقلی خان به تنهایی از جایش بلند شد و کتابخانه کوچک من را نشانه رفت . رو به من کرد و گفت : لطفاً بفرمایید نام این کتاب قطور چیست ؟ گفتم : شاهنامه فردوسی .

دلم در سینه بدجوری می‌زد . سنگی سنگین گویی به تار مویی آویخته شده است . بدنم می‌لرزید اگر پشت آن کتاب را نگاه کند ، چه خاکی باید بر سرم بریزم ؟ عباسقلی خان دستش را آرام به سوی کتاب‌های دیگر دراز کرد … ببخشید، نام این کتاب چیست؟ بحارالانوار. عجب… ! این یکی چطور ؟ گلستان سعدی . چه خوب… ! این یکی چیست؟

مکاسب و این یکی ؟! … لحظاتی بعد ، آن چه نباید بشود ، به وقوع پیوست . عباسقلی خان، آن چه را که نباید ببیند، با چشمان خودش دید . کتاب حجیمی را نشان داد و با دستش آن را لمس کرد . سپس با چشمانی از حدقه درآمده به پشت کتاب اشاره کرد و با لحنی خاص گفت : این چه نوع کتابی است ، اسمش چیست؟ معلوم بود . عباسقلی خان پی برده بود و آن شیشه لعنتی پنهان شده در پشت همان کتاب را هدف قرار داده بود .

برای چند لحظه تمام خانه به دور سرم چرخید ، چشم‌هایم سیاهی رفت ، زانوهایم سست شد ، آبرو و حیثیتم در معرض گردباد قرار گرفته بود . چرا این کار را کردم ؟! چرا توی مدرسه ؟! خدایا ! کمکم کن ، نفهمیدم ، اشتباه کردم …

خوشبختانه همراهان عباسقلی خان هنوز روی زمین نشسته بودند و نمی‌دیدند ، اما با خود او که آن را در اینجا دیده بود چه باید کرد؟ بالاخره نگفتی اسم این کتاب چیست ؟ چرا آقا ؛  الآن میگم . داشتم آب می‌شدم . خدایا ! دستم به دامنت. در همین حال ناگهان فکری به مغزم خطور کرد و ناخودآگاه بر زبان راندم : یا ستارالعیوب !! گفتم : نام این کتاب«ستارالعیوب» است آقا !

فاصله سؤال آمرانه عباسقلی خان و جواب التماس‌آمیز من چند لحظه بیشتر نبود. شاید اصلاً انتظار این پاسخ را نداشت . دلم بدجوری شکسته بود و خدای شکسته دلان و متنبه شدگان این پاسخ را بر زبانم نهاده بود . حالا دیگر نوبت عباسقلی خان بود . احساس کردم در یک لحظه لرزید و خشک شد . طوری که انگار برق گرفته باشدش . شاید انتظار این پاسخ را نداشت . چشم‌هایش را برهم نهاد . چند قطره اشک از لابه‌لای پلک‌هایش چکید .
ایستاد و سکوت کرد . ساکت و صامت و یکباره کتاب ستارالعیوب (!) را سر جایش گذاشت و از حجره بیرون رفت . همراهانش نیز در پی او بیرون رفتند ، حتی آنها هم از این موضوع سر درنیاوردند ، و عباسقلی خان هم هیچ‌گاه به روی خودش هم نیاورد که چه دیده است…

اما آن محصلِ آن مدرسه، همان‌دم عادت را به عبادت مبدل کرد . سر بر خاک نهاد و اشک ریخت. سالیانی چند از آن داستان شگفت گذشت ، محصل آن روز ، بعدها معلم و مدرس شد و روزی در زمره بزرگان علم ، قصه زندگی‌اش را برای شاگردانش تعریف کرد . «زندگی من معجزه ستارالعیوب است»…

ستارالعیوب یکی از نام‌های احیاگر و معجزه آفرین خدا است و من آزادشده و تربیت‌یافته همان یک لحظه رازپوشی و جوانمردی عباسقلی خان هستم که باعث تغییر و تحول سازنده‌ام شد .

«اخلاق پیامبر و اخلاق ما»؛ نوشته استاد جلال رفیع انتشارات اطلاعات صفحه ۳۳۲


 چرا آمریکا عقب نشست؟


وقتی تنش ها بین ایران و آمریکا زیاد شد، یکی از فرماندهان سپاه، یه کد داد ! گفت ما برای نابودی ناوها دو تا سلاح سری داریم ! خب ، موشک و پهپاد و زیر دریایی و قایق تندرو برای ناو کفایت میکنه . ولی گفت ما دو تا سلاح سری دیگه هم داریم ! حالا این یا بلوفه یا حقیقت ! اولا میدونن ما بلوف نمیزنیم ، چون خودشون ختم بلوف اند . بعد این ادعا برای اثبات نیاز به فکت حقیقی داره . چند روز بعد صدای فکت های ما رو از دهان متحدین مون شنیدن ! رومه البناء لبنان در مطلبی گفت ایران سلاح مخوف لیزری داره که میتونه تسلیحات مدرن آمریکا رو در جنگ الکترونیک از کار بندازه ! سند ؟ نشاندن پهپاد فوق مدرن  RQ170 ! و ادامه داد ، اون یکی سلاح هنوز محرمانه است !

سال۹۳سپاه در رزمایش پیامبر اعظم، ماکت یه ناو هواپیمابر رو ساخت، حالا بماند  چجوری آمریکایی ها رو سر کار گذاشتن که ما داریم ناو میسازیم ! بعد تو همون رزمایش ناو رو منهدم، نه ! کماندو ها تصرف کردند ! همون موقع ضد انقلاب مسخره میکرد که ماکت تصرف کردن ، ناو واقعی صد تا گتلین و فالانکس داره چجوری تصرفش میکنید؟ حالا که سلاح A2/AD رو شد ؛ حالا اربابان سلطنت طلبا همه فهمیدن چجوری تصرفش میکنن، مثل RQ اول از کار میندازنش !


حالا ترامپ میگه من قصد جنگ ندارم . چون خر فهم شدن برنامه جمهوری اسلامی نابودی ناوها نیست ، تسخیر اونهاست ! چشمتون روز بد نبینه بعد از عملیات فجیره ، ناو_لینکلن که همیشه خدا اینجا پلاس بود ، به بهانه تنش زدایی اصلا وارد خلیج فارس نشد! میدونی یعنی چی؟ آمریکا ترسید ناوشونو بگیریم ! قبل از انقلاب اینجا مستشار بودن، حق وحوش میگرفتن، بعد از انقلاب تا طبس اومدن اونجا زمینگیر شدن، حالا از ترس وجود نمیکنن وارد تنگه هرمز بشن . فکر کن ۱۰ سال دیگه چی میشه!

شما میدونید چرا ناوهای آمریکا با این همه غرور در تنگه هرمز فارسی جواب میدن ؟ خب ندن! آها نمیشه . چون نرسیده به تنگه، ۵۰۰ تا ١٠٠٠ تا موشک ساحل به دریا هرمز روی این ناو ها قفل میکنن . بعد همزمان خدا به قائده قرآن جوری رعب و وحشت خودشو تو دل اینها میندازه که مثل اون کماندو که اسیر شد گریه کنند . بعد سیستم های هوشمند راداری و پدافندی ناو متوجه هدف گرفته شدن میشن ، خودشون میفهمن داستان چیه و اپراتور ایرانی شاسی شلیک و بزنه دیگه از لاس وگاس خبری نیست !

دست حضرت آقا سلاح دراگانوف بود . ویژگی دراگانوف از کار انداختن تجهیزات ویژه دشمن هست ! یه اینجوری تمام پنتاگون رو له میکنه میندازه کنار ! فقط یه راه دارن اونم نفوذی هاست. والسلام !


افراد را در سفر بشناسید


با یکی از دوستام  تازه آشنا شده بودم یه روز بهم گفت فردا میخوام برم شیراز. گفتم: منم کار دارم باهات میام .

۱- سر وعده اومد در خونه مون، سوئیچ ماشینشو دو دستی تعارف کرد گفت بفرما شما رانندگی کنید. گفتم ممنون؛ حالا خسته شدی من میشینم. معرفت اول

۲- رسیدیم سر فلکه خروجی شهر خواستیم از دکه یه چیز خوردنی برا تو راه بگیریم. من رفتم از دکه اولی بخرم گفت بیا از اون یکی بخریم. گفتم: چه فرقی داره؟! گفت: اون مشتریهاش کمتره، تا کسب اونم بگرده.

۳- ایستگاه خروجی شهر گفتم صبر کن دو تا مسافر سوار کنیم هزینه بنزین در بیاد. گفت: این مسافرکش ها منتظر مسافرن، گناه دارن، روزیشون کم میشه.

۴- بین راه یه مسافر فقیری دست بلند کرد. اونو سوار کرد. مسیرش کوتاه بود؛ پول که ازش نگرفت، 5 هزار تومن هم بهش داد. گفتم رفیق معتاد بود ها! گفت: باشه اینها قربانی دنیاطلبان روزگار هستن. مهم اینه که من به نیّت خشنودی خدا این کار را کردم.

۵- رسیدیم کنار قبرستان شهر، یه آدم حدود چهل ساله یه مشما قارچ کوهی دستش بود. بهش گفت: همش چند؟ گفت: 13هزار تومن. ازش خرید. گفتم: رفیق اینقدر ارزش نداشتا. گفت میدونم میخواستم روزیش تامین بشه.

۶- رسیدیم شیراز، پشت چراغ قرمز یه بچه 10ساله چندتا دستمال کاغذی داشبوردی دستش بود. گفت 4 تا 5 هزارتومن. 4 تا ازش خرید. گفتم رفیق اینقد نمی‌ارزید! گفت: میدونم. گناه داره تو آفتاب وایساده!

۷- از روی یک پل هوایی رد میشدیم، یه پیرمرد دستگاه وزنه (ترازو) جلوش بود. یه کم رد شدیم، یه دفعه برگشت گفت میای خودمونو وزن کنیم؟ گفتم: من وزنمو میدونم چقدره. گفت باشه منم میدونم اگه همه مثل من و تو اینجوری باشن این پیرمرد روزیش از کجا تامین بشه؟! گفتم باشه یه پولی بهش بده بریم. گفت نه، غرورش میشکنه، میشه گدایی! اینجوری میگه کاسبی کردم.

۸- یه گدایی دست دراز کرد. یه پول خورد بهش داد. گفتم: رفیق اینها حقه با. گفت: ما هیچ حاجتمندی را رد نمیکنم. مبادا نیازمندی را رد کرده باشیم.

۹- اگه میخواستم در مورد یکی حرف بزنم بحث رو عوض میکرد، میگفت شاید اون شخص راضی نباشه در موردش حرف بزنیم و غیبتش رو کنیم.

۱۰- یکی بهش زنگ زد گفت پول واریز نکردی؟! گفتم: رفیق، بچه هات بودن؟ گفت: نه، یه بچه فقیر از مهدیه رو حمایت مالی کردم. اون بود زنگ زد. گفتم: چند بهش میدی؟! گفت سه مرحله در یک سال 900 هزار تومن. اولِ مهر، عید و تابستان سه تا سیصدتومن.

۱۱- تو راه برگشت هم از سه تا کودک آویشن کوهی خرید. گفت اگر فقط از یکیشون بخرم اون یکی دلش میشکنه.

میدونین من تو این سفر چقد خرج کردم؟! 3هزار تومن! یه بستنی برا رفیقم خریدم چون همینقدر بیشتر پول تو جیبم نبود. من کارت داشتم رفیقم پول نقد تو جیبش گذاشته بود.‌ به من اجازه نمیداد حساب کنم.
میدونین شغل رفیق من چه بود ؟! برق کش ، لوله کش ، تعمیرکارِ یخچال و کولر و آبگرمکن بود و یه مغازه کوچک داشت.
میدونین چه ماشینی داشت؟! پرایدِ 85  . میدونین چن سالش بود ؟! 34 سال . میدونین من چه کاره بودم؟! کارمند بودم ، باغ هم داشتم . میدونین چه ماشینی داشتم ؟ 206 صندوق دار؛ کلک زدم گفتم خرابه که اون ماشینشو بیاره ! دوستم یه جمله گفت که به دلم نشست: بنده مخلص خدا بودن به حرکته نه ادعا .


بعضیها بزرگوار به دنیا اومدن تا دیگران هم ازشون چیزایی یاد بگیرند ، راستی چند تا از ماها بنده مخلص خداییم؟


درد علی دو گونه است


یک درد، دردی است که از زخم شمشیر ابن ملجم در فرق سرش احساس می‌کند.  و درد دیگر دردی است که او را تنها در نیمه‌شب‌های خاموش به دل نخلستان‌های اطراف مدینه کشانده. و به ناله در آورده است .

ما تنها بر دردی می‌گرییم که از شمشیر ابن ملجم در فرق‌اش احساس می‌کند. اما، این درد علی نیست . دردی که چنان روح بزرگی را به ناله در آورده است،تنهائی است . که ما آن‌را نمی‌شناسیم !! باید این درد را بشناسیم. نه آن درد را . که علی درد شمشیر را احساس نمی‌کند .  و.ما.  درد علی را احساس نمی‌کنیم."

دکتر علی شریعتی


اول رسیدگی به فقیر خویشاوند

زنی شوهرش مُرد برای اینکه خدمتی به شوهر کرده باشد شبهای جمعه غذایی تدارک می کرد و به وسیله فرزند یتیم خود به خانه فقرا می فرستاد . طفل بیچاره با اینکه گرسنه بود ، غذا را از مادر می گرفت و به فقرا می رساند و خود با شکم گرسنه به خانه بر می گشت و می خوابید. تا اینکه شبی کاسه صبرش لبریز شد و در راه غذا را خودش خورد و با شکم سیر به خانه برگشت و آسوده خوابید . آن شب زن ؛ شوهر خود را در خواب دید که به او می گفت : تنها غذای امشب به من رسید . زن از خواب بیدار شد و با کمال شگفتی از فرزندش پرسید شبهای جمعه گذشته و دیشب غذا را کجا می بردی و به کی می دادی ؟ من دیشب پدرت را خواب دیدم که می گفت تنها غذای دیشب به او رسیده است . طفل راستش را گفت که شبهای جمعه غذا را به خانه فقرا می بردم ، ولی دیشب چون زیاد گرسنه بودم ، خودم خوردم و آسوده خوابیدم . زن دانست بهترین خدمت به شوهر این است که یتیم او را سیر نگهدارد و از اینجاست که در حدیث است که صدقه صحیح نیست در حالی که خویشاوندان خودت گرسنه اند .


یکایک سر شکست آن روز اما عهد و پیمان نه
غم دین بود در اندیشه ی مردم، غم نان نه

شبی ظلمانی و تاریک حاکم بود بر تهران
به لطف حضرت خورشید اما بر خراسان نه

کبوترهای گوهرشاد بودیم و صدای تیر
پریشان کرد جمع یکدل ما را ، پشیمان نه

سراسر، صحن از فوج کبوترها چنان پر شد
که چندین بار خالی شد خشاب آن روز و میدان نه

یکی فریاد می زد شرمتان باد آی دژخیمان!
به سمت ما بیاندازید تیر، اما به ایوان نه

یکی فریاد سر می داد بر پیکر سری دارم
که آن را می سپارم دست تیغ و بر گریبان نه

برای او که کشتن را صلاح خویش می داند
تفاوت می کند آیا جوان یا پیر؟ چندان نه

دیانت بر ت چیره شد، آری جهان فهمید
رضاجان است شاه مردم ایران، رضاخان نه!

کلاه پهلوی هم کم کم افتاد از سر مردم
نرفت اما سر آن ها کلاه زورگویان، نه!

گذشت آن روزها، امروز اما بر همان عهدیم
نخواهد شد ولی اینبار جمع ما پریشان، نه!

به جمهوری اسلامی ایران گفته ایم "آری"
به هرچه غیر جمهوری اسلامی ایران: "نه"

کجا دیدی که یک مظلوم تا این حد قوی باشد
اگرچه قدرت ما می شود تحریم، کتمان نه

دفاع از حرم یعنی قرار جنگ اگر باشد
زمین کارزار ما تلاویو است، تهران نه


آیا می شود مدام گناه و سپس توبه کرد؟

 
درست است که انسان هرگاه گناه کند و بعد توبه،خداوند ارحم الراحمین او را میبخشد اما : امام خمینى (قدس سره) مى فرماید: شخص توبه کار پس از توبه آن صفاى باطنى برایش باقى نمى ماند. چنان که صفحه کاغذى را اگر سیاه کنند و باز بخواهند جلا دهند البته به حال جلاى اولى بر نمى گردد . یا ظرف شکسته اى را اگر اصلاح کنند باز به حالت اولى مشکل است برگردد .

بسیار فرق است بین دوستى که در تمام عمر، با صفا و خلوص با انسان رفتار کند با دوستى که خیانت کند و پس از آن معذرت بخواهد.

بنابراین ، انسان باید حتى الامکان گناه نکند و اگر خداى نخواسته گناه کرد هر چه زودتر در صدد توبه و علاج برآید .  


اربعین حدیث،امام خمینى،ص 233


اصل را رها کردن و به فرع چسبیدن

 

در زمان‌های دور ، روستایی بود که فقط یک چاه آب آشامیدنی داشت . یک روز سگی به داخل چاه افتاد و مرد . آب چاه دیگر غیر قابل استفاده بود . روستاییان نگران شدند و پیش مرد خردمندی رفتند تا چاره کار را به آنان بگوید . مرد خردمند به آنان گفت که صد سطل از چاه آب بردارند و دور بریزند تا آب تمیز جای آن را بگیرد. روستاییان صد سطل آب برداشتند اما فرقی نکرد و آب کثیف و بدبو بود . دوباره پیش خردمند رفتند . او پیشنهاد کرد که صد سطل دیگر هم آب بردارند . روستاییان این کار را انجام دادند اما باز هم آب کثیف بود . روستاییان بنابر گفته مرد خردمند برای بار سوم هم صد سطل آب از چاه برداشتند اما مشکل حل نشد. مرد خردمند گفت: «چطور ممکن است این همه آب از چاه برداشته شود اما آب هنوز آلوده باشد. آیا شما قبل از برداشتن این سیصد سطل آب، لاشه سگ را از چاه خارج کردید؟»

روستاییان گفتند : « نه ، تو گفتی فقط آب برداریم نه لاشه سگ را!!


ﻋﺠﺐ ﺻﺒﺮﻱ ﺧﺪﺍ ﺩﺍﺭﺩ ﻛﻪ ﺮﺩﻩ ﺑﺮ ﻧﻤﻴﺪﺍﺭﺩ !!!

 

سهراب سپهری چقدر زیبا گفت :

ﺧﺪﺍ ﺮ ﺮﺩﻩ ﺑﺮ ﺩﺍﺭﺩ ﺯ ﺭﻭﻱ ﻛﺎﺭ آﺩﻣﻬﺎ !

ﻪ ﺷﺎﺩﻳﻬﺎ ﺧﻮﺭﺩ ﺑﺮﻫﻢ.

ﻪ ﺑﺎﺯﻳﻬﺎ ﺷﻮﺩ ﺭﺳﻮﺍ.

ﻳﻜﻲ ﺧﻨﺪﺩ ﺯ آﺑﺎﺩﻱ.

ﻳﻜﻲ ﺮﻳﺪ ﺯ ﺑﺮﺑﺎﺩﻱ.

ﻳﻜﻲ ﺍﺯ ﺟﺎﻥ ﻛﻨﺪ ﺷﺎﺩﻱ.

ﻳﻜﻲ ﺍﺯ ﺩﻝ ﻛﻨﺪ ﻏﻮﻏﺎ.

ﻪ ﻛﺎﺫﺏ ﻫﺎ ﺷﻮﺩ ﺻﺎﺩﻕ.

ﻪ ﺻﺎﺩﻕ ﻫﺎ ﺷﻮﺩ ﻛﺎﺫﺏ.

ﻪ ﻋﺎﺑﺪ ﻫﺎ ﺷﻮﺩ ﻓﺎﺳﻖ.

ﻪ ﻓﺎﺳﻖ ﻫﺎ ﺷﻮﺩ ﻋﺎﺑﺪ.

ﻪ ﺯﺷﺘﻲ ﻫﺎ ﺷﻮﺩ ﺭﻧﻴﻦ.

ﻪ ﺗﻠﺨﻲ ﻫﺎ ﺷﻮﺩ ﺷﻴﺮﻳﻦ.

ﻪ ﺑﺎﻻﻫﺎ ﺭﻭﺩ پایین.

ﻋﺠﺐ ﺻﺒﺮﻱ ﺧﺪﺍ ﺩﺍﺭﺩ ﻛﻪ ﺮﺩﻩ ﺑﺮ ﻧﻤﻴﺪﺍﺭﺩ!!!.


در رثای شهید حاج قاسم  سلیمانی وخطاب به امریکای جنایتکار وایادی کثیف داخلی

جای دمشق اینبار سمتِ عشق عازم شد  / اسمش که قاسم بود جسمَش نیز قاسم شد
در پیکرش دیدم گریزِ روضه‌خوان‌ها را / هم روضه‌ی قطع الیَمین هم اربا اربا را
افتاده روی خاک دستی پاک و نورانی / انگشتری با خاتمِ سرخِ سلیمانی
حالا همه لابی‌گری را خوب فهمیدیم / تضمینِ امضای کَری را خوب فهمیدیم
عباس‌ها را میکُشی ‌ای شْمرِ خودکامه / زیرا که بیزارند آنها از امان‌نامه
عباسِ ما رو کرد دستِ مُنحرف‌ها را / دیدیم آخر برْکَتِ اف‌ای‌تی‌اف‌ها را
ای دشمن خون‌خوار بنشین و تماشا کن / هنگام رزمِ ماست گورَت را مُهیا کن
ای آنکه با تو پُر شده میقاتِ بعضی‌ها / ای کدخدا و قبله‌ی حاجاتِ بعضی‌ها
هرچند در داخل تو با یک عدّه همدستی / لعنت به آنها! بعد از این با ما طرف هستی
این خاک رهبر دارد و خاکی پر از رهروست / آری دگر پایانِ دورانِ بزن دَر روست
ای کشور محبوبِ آقازاده‌های ما / چیزی نمانده که بیوفتی تو به پای ما
دیدی چگونه باختی حالا قُمارت را / سردارِ ما با رفتنِ خود ساخت کارت را
ما را تو با این کارِ خود بیدارتر کردی / سردارِ ما را شک نکن سردارتر کردی
در هر نبردی او به نامردان فشار آورد / با رفتنَش هم نیز پیروزی به بار آورد
او کاوه بود و رفت بالاتر درفشِ او / حتی سَرَت ارزش ندارد قَدرِ کفشِ او
با مرگ هم دیگر در این طوفان نمی‌میریم / چیزی نمانده! انتقامی‌ سخت می‌گیریم
ما اهل صلح و منطقیم از جنگ بیزاریم / اما از این پس با تو قاسم کُشتگی داریم
چیزی نمانده تا که برخیزیم سوی تو / همرنگ مویت می‌شود از ترس روی تو
چیزی نمانده تا بفهمی آه یعنی چه / در صفحه‌هامان ذکرِ بسم‌الله یعنی چه
چیزی نمانده تا ببینی با پریشانی / در پایتخت خود اتوبان سلیمانی
موشک به خاکَت می‌خورد از چند ناحیه / کاخِ سفیدت می‌شود فردا حسینیه
ما با تو می‌جنگیم تا وقتی نفس داریم / ما پشتمان عمریست طوفانِ طبس داریم

دنیای بی‌سردارمان هرچند تاریک است / فردای روشن می‌رسد، خورشید نزدیک است.

 


جملات ارزشمند شهید سلیمانی راجع به جایگاه رفیع ولی فقیه

 

مردم! از من قبول کنید ، من عضو هیچ حزب و جناحی نیستم و به هیچ طرفی جز کسی که خدمت می‌کند به اسلام و انقلاب تمایل ندارم. اما این را بدانید ؛ والله ! علمای شیعه را تماماً و از نزدیک می‌شناسم . الان 14 سال شغل من همین است. علمای لبنان را می‌شناسم، علمای پاکستان را می‌شناسم، علمای حوزه خلیج فارس را می‌شناسم. چه شیعه و چه سنی ، والله! اشهد بالله ! سرآمد همه این ت ، این علما از مراجع ایران و مراجع غیر ایران ، این مرد بزرگ تاریخ یعنی «آیت‌الله العظمی ‌ای» است . من با خیلی از علمای شیعه مکاتبه و از نزدیک مراوده دارم و می‌شناسم آنها را ، ارادت داریم . دنبال تبعیت مردم از آنها هستیم . اما اینجا کجا ، آنجا کجا ؟ بین ارض و سماء فاصله داریم . در حکمت این مرد، در اخلاق این مرد ، در دین این مرد، در ت‌شناسی این مرد، در اداره حکومت این مرد، دقت کنیم و در بازی‌های ی، مرزهای خودمان را تفکیک کنیم. آدم‌ها می‌آیند و می‌روند. آن چیزی که مهم است اتصال ما به ولایت است. آنچه که مهم است، حمایت ما از این نظام است.


‏چوپانی که سگ گله اش را سربرید و سلاخی کرد


می گویند در زمان اشغال عراق توسط نیروهای انگلیسی، آقای ژنرال «سانی مود» انگلیسی در یکی از مناطق عراق حرکت می‌کرد.در میان راه نگاهش به چوپانی افتاد و ایستاد.به مترجمی که همراه خودداشت گفت برو به این چوپان بگو که ژنرال سانی می‌گوید که اگر این سگ گله‌ات راسر ببُری یک پوند انگلیسی (لیره‌ی استرلینگ انگلیسی) به تو می‌دهم!(چوپان با یک لیره‌ی استرلینگ انگلیسی می‌تواند نصف گله گوسفند بخرد!)چوپان هم بی درنگ سگ را گرفت و آن‌ را سر برید!آنگاه ژنرال به چوپان گفت اگر این سگ را سلاخی کنی، یک پوند دیگر هم به تو می‌دهم.چوپان هم پوند دوم را گرفت و سگ را سلاخی کرد!سپس ژنرال به چوپان گفت این پوند سومی را هم بگیر و این سگ را تکه‌تکه کن!چوپان پوند سوم را گرفت و سگ گله را تکه‌تکه کرد!ژنرال به راه افتاد، اما چوپان به دنبال او دوید و گفت اگر پوند چهارم به من بدهی، من این سگ را خواهم پخت!ژنرال سانی مود گفت نه! من خواستم که آداب و رفتارهای مردم این مرز و بوم را ببینم! تو بخاطر سه پوند حاضر شدی که این سگ گله‌ات را که رفیق تو و حامی گله‌ی توست سر ببری،و سلاخی کنی، و آن را تکه‌تکه کنی، و اگر پوند چهارمی را به تو می دادم، آنرا می پختی!!آنگاه ژنرال سانی رو به سوی نظامیان همراهش کرد و گفت:« مادامی که از این نمونه چوپان در این کشور وجود داشته باشند، شما نگران هیچ چیز نباشید!.»
 

ملاحظات : قدر داشته هایمان را بدانیم و دین فروشی نمکنیم


تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

Stfctayt مجلات معتبر علمي پایه ها آموزش کسب درآمد میلیاردی استخراج بیتکوین رایگان هد هد جلوه ی مهتاب . زیتون سبز درسا وکتور